Wednesday, September 10, 2008

شبهای ساکت

دل تنگ شدم امروز تمام داشته های نداشته ام را.گرمی آغوش لبهایت و داغی لذت بخش دستان سردت را.زیبا بودی امروز وچقدر پیراهنت به تو می آمد.رنگ شب بود بی هیچ طرح و حرکت اضافه ای،درست مثل شبهای سردمان که هرچه بود سادگی بود
دل تنگ شدم برای آن سیگار کشیدنهای شبانه مان که همیشه خوب می دانستی کی روشنش کنی.کندو کاو پس از
سیگارمان را هم دل تنگ شدم امروز
دل تنگ شدم آن تلاش عظیمت را برای شکستن گاه به گاه سکوت مقدسمان که کلافه ات می کرد گاه به گاه و هنوز
هم میکند،کلافه ات
ما هنوز همانیم؟تو همانی،می دانم.خسته از بچگی های من.خسته از شخصیت متغیر من که گاه سیفون می کشد تمام زندگانی ام را
!شوکه شدم امرو دیدنت را و چه حالی داد بوسیدنت
دل تنگم،میدانی؟می دانی
"دل تنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند اینجا"
راستی گفتم پیراهنت چقدر به اندام استخوانی ات می آمد؟
مشروب دارم،سیگار هم.و پرم از تنهایی امشب.توهم پیکی بزن

Monday, April 14, 2008

من،سکوت

و من هرگز نفهمیدم غوغای آدمیان را،به همان سان که آنها سکوتم را

Friday, April 4, 2008

کجا بودم،کجا رفتم

من فقط ساز می زدم،ساز نمی شدم
و این اشتباه من بود

Wednesday, March 5, 2008

نوشته ای برای هیچ کس

نه مرادم،نه مریدم،نه پیامم نه کلامم،نه سلامم،نه علیکم،نه سپیدم،نه سیاهم،نه چنانم که تو گوئی،نه چنینم که تو خوانی،نه آنگونه که گفتند و شنیدم،نه سمائم،نه زمینم،نه به زنجیر کسی بسته و نه بردهء دینم،نه سرابم،نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،نه گرفتار و اسیرم،نه حقیرم،نه فرستادهء پیرم،نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم،نه جهنم،نه بهشتم،چنین است سرشتم،این سخن را من از امروز نه گفتم،بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم،نه نوشتم
حقیقت نه برنگ است و نه بو،نه به های است ونه هو،نه به این است و نه او،نه به جام است و سبو.گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سرودند تو آنی،خود تو جان جهانی،گر نهانی و عیانی،تو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی،تو ندانی که خود آن نقطهء عشقی،تو اسرار نهانی،همه جا تو،نه یک جای،نه یک پای،همه ای،با همه ای،همهمه ای،تو سکوتی،تو خود باغ بهشتی،تو به خود آمده از فلسفهء چون و چرایی،به تو سوگند که گر این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی،در همه افلاک بزرگی،نه که جزئی،نه چون آب در اندام سبویی،خو اویی،بخود آی،تا بدر خانهء متروکهء هر کس ننشینی و بجز روشنی شعشعهء پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی
بخودآ

Friday, January 25, 2008

گذری بر مقام ما انداز

هوای خانقاه به سرم زد.نیاز داشتم که تخلیه شوم، رفتم.آن گوشه،جای همیشگی خودم نشستم.دف بر دست،ذکر یا رحمن گرفتم
گرم بودم،عشق بودم.و دف چه نوازشهای گاه گاه زیبایی می داد صورتم را
احساس کردم کسی کنارم نشسته است.می دانستم بیگانه نیست.نگاهش نکردم
: اما صدایش در گوشم می پیچید
هو،هو
بگو برادر بگو
بگویید،بجویید،بسوزید
ذکر یا رحمن بگیرید
با رحمان،از رحمن بگیرید
علی گویید،علی جویید،توفیق مدد خواهید
...توفیق مدد
.
.
.

ذکر تمام شد.من سر بروی زمین داشتم.نمی خواستم برخیزم.دستهای آشنایش را بر روی شانه هایم حس کردم.با صدایش اوج گرفتم و حال با دستانش باز می گشتم

.سرم را بلند کردم که نگاهی بیندازمش.درست فکر میکردم،غریبه نبود

شیطان،دوست دیرینه ام

Wednesday, January 16, 2008

ابر انسان


امروز نامجو گوش می دادم دوباره
حلاوت و بی صبری از آن من،عشق پانزده سانتی از آن تو
آقا من دوست دارم این عشقو،کی می خواد منعم کنه؟
...هر کس برای خود
منتظرتونم،نفر اولی که میخواد بکوبه کیه؟
پیامبری در راه است

Sunday, January 13, 2008

نوشتم که...؟

این است رسم مردمان زبان نا فهممان
خالی می کنندت،خالی و پوشالی
خالی از زمین،از آسمان
...قلم می شکنند،روح می درند
سرکوب،سرکوب،سرکوب
و در مغزت صدایی است
صدای دارکوب
دارکوب ذهن تو،نه
دارکوب روح تو
دارکوب روح من
روح ما
تق،تق،تق
و سوراخی به بزرگی قبر